گنجور

 
نظیری نیشابوری

جز نسخه احوال کسان پیش ندارم

هرگز نظری بر ورق خویش ندارم

بر دام هوا و هوسم خنده زند مرگ

صد داعیه بیش و نفسی بیش ندارم

روشن شود از کاوش احباب چراغم

زخمی نزند کس که سری پیش ندارم

هر نوع که آید سخن عشق سرایم

صبر و خرد قافیه اندیش ندارم

چون خامه آشفته دماغان شدم از دست

پروای نوشتن ز دل ریش ندارم

زان نیش که دی زد به رگ دست تو فصاد

در یک بن مو نیست که صد نیش ندارم

از من سخن عشق و جنون پرس «نظیری »

دیری‌ست دل دین و سر کیش ندارم