ای شمع رخسار ترا پروانه خورشید فلک
زینسان ندیدم آدمی حوری ندانم یا ملک
چون قد یار نازنین چون خد آن سیمین سرین
سروی نروید بر زمین ماهی نتابد بر فلک
ز آنچهره شام زلف اگر یکسو کند باد سحر
نور یقین آید بدر از تیرگی و هم و شک
دل شد بدست غم زبون و زدل بر آمد موج خون
دل را غم او هست چون گنجشک را سنگ تفک
گر خاص خواهی ایفلان در کش عنان از دیگران
زیرا که تو جانی و جان با کس نخواهم مشترک
در بوته شوره ستم هستم چو زر ثابت قدم
دانی عیار این درم چون عرضه داری بر محک
گر ره سوی گلروی ما باشد پر از خار بلا
ابن یمین را زیر پا چون پرنیان باشد خسک
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چشمی است دل را درنهان،نورعلیش مردمک
بر چشم دل گشته عیان سرملک، وهم ملک
نازونعم پرورده را ازمن بگو کاین راه را
اشکی بباید چون بقم رخسارهای چون اسپرک
نام تو دردیوان عشق آنگاه در ثبت اوفتد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.