گنجور

 
ابن یمین

ای شمع رخسار ترا پروانه خورشید فلک

زینسان ندیدم آدمی حوری ندانم یا ملک

چون قد یار نازنین چون خد آن سیمین سرین

سروی نروید بر زمین ماهی نتابد بر فلک

ز آنچهره شام زلف اگر یکسو کند باد سحر

نور یقین آید بدر از تیرگی و هم و شک

دل شد بدست غم زبون و زدل بر آمد موج خون

دل را غم او هست چون گنجشک را سنگ تفک

گر خاص خواهی ایفلان در کش عنان از دیگران

زیرا که تو جانی و جان با کس نخواهم مشترک

در بوته شوره ستم هستم چو زر ثابت قدم

دانی عیار این درم چون عرضه داری بر محک

گر ره سوی گلروی ما باشد پر از خار بلا

ابن یمین را زیر پا چون پرنیان باشد خسک