گنجور

 
ابن یمین

آمد آنسرو سهی بر گل نشان سنبلش

شد دلم آشفته تر از سنبل او بر گلش

روز روشن بود گوئی همنشین تیره شب

بر فراز تخته کافور مشکین کاکلش

گر نه شوریدست و سودائی چرا میافکند

همچو نیلوفر سپر بر آب شاخ سنبلش

میزد آب خرمی بر آتش اندوه من

بر هوا لعلی که میافشاند نعل دلدلش

در خمار عشق چشمش ز آن بود دایم دلم

کآنچنان سرمست بیند گاه و بیگه بی ملش

مردم چشمم چو خون افشان شود در عشق تو

هندوئی بینی که دندان سرخ کرد از تنبلش

در شکنج زلف مشکینش دل مسکین من

هست چون کبکی که شهبازی کشد در چنگلش

تا خیال او ز رو و چشم من کردی گذر

کاشکی از خواب بستی مردم چشمم پلش

آنچنان گلشن که او بر سرو سیمین ساخته است

در جهان جز من کسی دیگر نزیبد بلبلش

بلبل گلزار حسن ار هستیش ابن یمین

پس چرا در عالم افتادست ازینسان غلغلش