گنجور

 
ابن یمین

صبر دل آورد روی از عشق جانان در گریز

جان هم از تن دارد از بیداد او سر در گریز

ای دل دیوانه افتادی به بند زلف او

صد رهت گفت از آن آشوب و شور و شر گریز

هر کرا با خصم بالا دست کاری اوفتاد

گر ندارد تاب کوشش باشدش بهتر گریز

جان من از وصل جانان بود با من آشنا

اینزمان بیگانه شد از هجر و کرد از سر گریز

بر نگیرم سر ز پایش گر شود چون خاک پست

من ز بیم سر نجویم هرگز از دلبر گریز

چون ز اشک و چهره با من دید سیم و زر گریخت

کس نجوید غیر او هرگز ز سیم و زر گریز

کام دل در عشقش از کام نهنگ ار ممکن است

در نهد ابن یمین تا ناورد سر در گریز