گنجور

 
ابن یمین

مردم چشمم که در غرقاب بازی میکند

گر نشد آبی چرا در آب بازی میکند

چون نهد انگشت بر لب ماه من یعنی خموش

قند میبینی که با عناب بازی میکند

چشم پر خوابش ببازی بازی از من دل ببرد

بنگر آن جادو که اندر خواب بازی میکند

چون زند بر جان سنان غمزه پنداری مگر

تیغ رستم با دل سهراب بازی میکند

گر دل دیوانه در زنجیر زلفت دست زد

سهل باشد کو مشو در تاب بازی میکند

چشم جانبازش که از جام لطافت مست شد

زانچنین گستاخ در محراب بازی میکند

نرگس مستت بخونریز دل ابن یمین

گر دهد فرمان بتا مشتاب بازی میکند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode