گنجور

 
ابن یمین

مرا بمجلس انس تو بار چون نبود

دل شکسته من زیر بار چون نبود

چنین کز آتش دل شعله میرود بسرم

چو شمع دیده من اشکبار چون نبود

مرا که رفته بود آنچنان نگار از دست

رخم بخون دل آخر نگار چون نبود

وصال سیمبران چون بزر میسر نیست

چه سازد ابن یمین با یسار چون نبود

بدینصفت که منم چون رباب کیسه تهی

بسان نای مرا ناله زار چون نبود