گنجور

 
ابن یمین

سنبل غالیه گون بر گل تر میشکند

ظلمت شام بر انوار سحر میشکند

هر زمان پسته شیرینش که شور شهر است

خنده ئی میزند و نرخ شکر میشکند

هر دمی حسن جهانگیر وی از ابرو و چشم

ساخته تیر و کمان قلب دگر میشکند

تا من از رشته دندانش سخن میگویم

از لطافت سخنم قدر گهر میشکند

میکند بر دل من پیرهن صبر قبا

از سر ناز کله گوشه چو بر میشکند

ناصوابست که آن ترک خطا بی سببی

دل بیمار من خسته جگر میشکند

از می عشق چنان مست شدست ابن یمین

که در خانه معشوق بسر میشکند