گنجور

 
ابن یمین

سنبل زلف تو چون از گل تر بردارند

برقع شام ز رخسار سحر بردارند

آفتاب رخ تو چون کند از جیب طلوع

عاشقان دیده ز دیدار قمر بردارند

با کله گوشه حسن تو روا باشد اگر

افسر خسرو سیاره ز سر بردارند

طاق ابروی تو چون در نظر آید پس از این

شاید ار اهل دل از قبله نظر بردارند

عاشقانرا هوس عارض و چشم و لب تست

تا مراد از گل و بادام و شکر بردارند

چشم دریا صفتم چون ز غمت موج زند

بس که از ساحل او عقد گهر بردارند

هر کجا پای نهی اهل نظر از سر شوق

بمژه خاک همه راهگذر بردارند

نکنند ابن یمین را زتو ایدوست جدا

دشمنان گر همه شمشیر و سپر بردارند

هرگز آنروز مبادا که غم عشق ترا

از دل زار من خسته جگر بردارند