گنجور

 
ابن یمین

زلفت از سنبل تر گرد سمن پرچین کرد

گل رخ از پرتو خورشید رخت پرچین کرد

آمد از کوی تو باد سحری مشک افشان

مگر از شام دو زلفت گذری بر چین کرد

با سر کوی تو صاحبنظرش نتوان گفت

هر که رغبت بتماشا گه حور عین کرد

شمه ئی از صفت حسن تو میگفت صبا

گل چو بشنید رخ از شرم رخت رنگین کرد

در هوای لب تو جان بدهم تا گویند

بود فرهاد که جان پیشکش شیرین کرد

بشکر خنده چو بنمود گهر لعل لبت

روی خورشید پر از کوکبه پروین کرد

چون سخن از قد چون سرو تو گفت ابن یمین

راستی را همه کس از دل و جان تحسین کرد