گنجور

 
ابن یمین

روز و شب از دو چشم من گر همه سیل خون شود

نیست گمان من کزو نقش رخت برون شود

در هوس خیال تو بنده خواب گشته ام

لیک دو چشم پر غمم بیتو بخواب چون شود

میدمدم لبت دمی تا بنشاند آتشم

آتش غم خود از دمش هر نفسی فزون شود

در خم زلف کافرت هر که چو من اسیر شد

دست کش زمانه سفله نواز دون شود

باد ز چین زلف تو گر خبری بچین برد

در تن آهوان ز غم نافه مشک خون شود

سلسه ایست زلف تو کز هوس وصال او

جوهر پاک عقل را دل همه پر جنون شود

ابن یمین محب تو در سحر الست شد

گر چه که فاش در جهان سر دلش کنون شود