گنجور

 
ابن یمین

ای بزیر سایه لطفت مدار آفتاب

وی ز خط همچو ریحانت غبار آفتاب

چون صفای آبرویت سایه برگردون فکند

آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب

تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت

شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب

قطره های خوی ببین بر روی شهر آرای خود

گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب

آمدی عشاق را ابرو و مویت پاسبان

گر هلال از مشک بودی بر کنار آفتاب

بر بنا گوش چو سیمت گوهر شهوار چیست

زهره زهر است گوئی گوشوار آفتاب

نرگس چشمم چو نیلوفر بیاد روی تو

میبرد عمری بسر در انتظار آفتاب

وقت آن آمد که این تشنیف را ابن یمین

از بلندی ساخت مسکن در جوار آفتاب

سازم آغاز مدیح خسروی کز قدر او

در جهانگیریش باشد اقتدار آفتاب

تاج شاهان آنکه نفس رای ملک آرای او

باشد الحق بنده بودن افتخار آفتاب

وانکه تا افکند صیت زر فشانی در جهان

در معادن زرگری گشته شعار آفتاب

وانکه دست در نثارش از پی پاشندگی

برکشد گوهر ز تیغ زرنگار آفتاب

میبرد نسبت بشمس از بهر این در سروری

پیش خاص و عام باشد اشتهار آفتاب

در مصاف او عدو گر خود پلنگ بر بر یست

موش کور آید مرا در کارزار آفتاب

آفتابش بندد از جوزا نطاق بندگی

اینچنین باشد شهان را گیرو دار آفتاب

با علو قدر او گردون نیاید در حساب

کی خرد از ذره بر گیرد شمار آفتاب

در صف صافی دلان گنبد نیلوفری

رأی او رونق برد از کارزار آفتاب

گر هواداری نکردی آفتابش ذره وار

کتف گردون کی شدی حمال بار آفتاب

پای ننهادی برون از کنج خانه سایه وار

از وقارش گر شدی یکذره یار آفتاب

گرنه حیرانست و سرگردان زرشگ قدر او

پس چرا یکدم نگردد کم دوار آفتاب

زاتش قهرش اگر دودی بگردون بر شدی

همچو روی مه سیه گشتی عذار آفتاب

ظلمت از شب دور کردی گر ز نور رأی او

یافتی پروانه شمع تابدار آفتاب

خاطرم در وصف رایش آفتاب افروز شد

زانسبب در شعر من بینی قطار آفتاب

تا مدار کار عالم را نبینی منقطع

از بسیط خاک دور بی‌قرار آفتاب

باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار

بر مدار رای او بادا مدار آفتاب