گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابن یمین

دوش بی هیچ خبر کوکبه باد سحر

بر در حجره من کرد بصدلطف گذر

حلقه بر در زد و چون باز گشادند درش

اندر آمد ز در و غم ز دلم رفت بدر

دم بر افتاده و سر تا قدمش گرد آلود

مست و بیچاره ز سختی ره و رنج سفر

چون بر آسود زمانی پس از آنش گفتم

خیر مقدم ز کجا پرسمت ای باد سحر

لطف کردی بچنین وقت که بازم جستی

هان بگو تا زکجا میرسی و چیست خبر

گفت من پیشروام میرسد اینک ز پیم

رایت نقش طرازش همه با فتح و ظفر

رایت شاه جهان داور و دارای زمین

آنکه شد کشور اعداش همه زیر و زبر

تاج شاهان جهان آنکه ز پا و سر اوست

زینت تخت شهنشاهی و زیب افسر

آفتاب فلک جود و کرم خواجه علی

آن بحشمت چو سلیمان چو محمد بسیر

آنکه غیر از لب و از دیده نماند و نگذاشت

ترکتاز سپه قهر وی از خشگ و ز تر

و آن سخی طبع که با بخشش او هیچ بود

هر تر و خشگ که حاصل شود از بحر و ز بر

من نگویم که کفش ابر بهارست بجود

هیچکس بحر خضم گفت که ماند بشمر

نچکد ز ابر بهاری بجز از قطره آب

میفشاند کف او وقت سخا بدره زر

با دم خلق وی ار باد سوی چین گذرد

کند آهو ز حسد نافه پر از خون جگر

ور بکین تیغ زند مهر صفت بر سر کوه

چون دو پیکر بدو نیمه کندش تا بکمر

سرو را خیر تو گر مانع و دافع نبود

از بشر یاد نیارد ملک الا که بشر

با ستیزه گری خاصیت ار حکم کنی

کهربا تا بقیامت کند از کاه حذر

ور بداغ تو نشان دار شود ران گوزن

نبود تا ابد از شیر نرش بیم ضرر

ور بدریا رسد از آتش قهرت شرری

همچو سیماب شود در صدف از تاب گهر

ور بشیرین سخنی نامیه را نام بری

هر نباتی که بروید بودش طعم شکر

اندرون پر شود از تیر تنش همچو دوات

هر که ننهد چو قلم بر خط فرمان تو سر

در شب تیره شود روشنی روز پدید

گر شعاعی فتد از رای تو بر روی قمر

شود از تیر جگر دوز تو مانند زره

تن خصم ار چه کند ز آهن و پولاد گذر

کار امسال برونق ز تو هم پار شدست

ز آنکه مکتوب قضا رأی تو کردست زبر

خسروا ابن یمین کز همه عالم نگزید

همچو اقبال بجز درگه تو جای دگر

گر چه کردش فلک بد کنش امروز چنانک

که امید همه نیکیش ببو کست و مگر

با چو تو دادگری چون ستم دهر کشد

آنکه عیبش نبود غیر هنر هیچ دگر

آفتابی بهنر سایه فکن بر سر او

کز هنرمند رسد تربیت اهل هنر

تا بود از مه و خور روشنی روی زمین

روشن از رأی تو بادا بفلک بر مه و خور

سعد اکبر ز شرف جز بمحبت مکناد

تا قیامت بسوی طالع میمونت نظر