گنجور

 
ابن حسام خوسفی

عارض تو چون خط سیاه برآرد

دایره ی مشک گرد ماه برآرد

یوسف دل شد اسیر چاه زنخدان

هم رسن زلف تو زچاه برآرد

از نفس گرم من عذار بپوشان

کاینه زنگ از غبار آه برآرد

درخم ابروت جان به سجده فرورفت

سرزقیامت ز سجده گاه برآرد

از سر خاکم گیاه مهر تو روید

چون گلم از تربتم گیاه برآرد

ابن حسام از تطاول سر زلفت

دست تظلّم به پادشاه برآرد

داد دل من ز دست غمزه ی شوخت

گر ندهی دست دادخواه برآرد