گنجور

 
ابن حسام خوسفی

ای روشنی دیده دعا می رسانمت

صد بندگی به دست صبا می رسانمت

احرام کعبه سر کوی تو بسته ام

وانگه تحیّتی به صفا می رسانمت

ای سرو ناز بر چمن باغ دل بمان

کز آب دیده نشو و نما می رسانمت

از آرزوی لعل تو خون می شود دلم

آخر نگفته ای که شفا می رسانمت

پنهان مدار ابن حسام از طبیب،درد

بر وعده ای که گفت دوا می رسانمت