گنجور

 
ابن حسام خوسفی

نهان که می‌کند این درد آشکارهٔ ما

که راست چاره که از دست رفت چارهٔ ما

هزار کوه بلا بر دلم فرود آمد

زهی تحمّل سنگین دل چو خارهٔ ما

نگار ما به کنار آمد و کناره گرفت

فغان ز حسرت این درد بی کنارهٔ ما

ستاره خون بچکاند به چشم اگر بیند

که در محاق نهان شد رخ ستارهٔ ما

اگر به کوه رسد کوه پاره پاره شود

حکایت جگر داغ پاره پارهٔ ما

اگر شراره کشد آتش درون دلم

به آفتاب رساند ضرر شرارهٔ ما

چه قطره‌های سرشک چو شیر خون آلود

که ریخت دیدهٔ ما بهر شیرخوارهٔ ما

جگر به خون دل آلوده کرد قصّابم

چه گوشت بود که آویخت از قنارهٔ ما

مگر که ابروی او در نظر مه نو بود

که من بدیدم و غایب شد از نظارهٔ ما

ز رهگذار امل بهتر آنکه برخیزم

که بر ممّر اجل باز شد گدارهٔ ما

به جان عاریتی دل مبند ابن حسام

که می‌رسد ز عقب صاحب استعارهٔ ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode