گنجور

 
ابن حسام خوسفی

عبیر می‌دمد از ناف آهویان ختن

بتاب طره و نرخ عبیرشان بشکن

نه از خطاست که از چین طره تو برد

صبا شمامهٔ مشک خطا بخاک ختن

چو سایه در ظلمات حجاب خویش بماند

ز رشک قد تو در باغ سرو سایه فکن

ز بوی طره تو چون شمیم باد شمال

معنبرست ریاحین معطرست چمن

به اعتدال چو سروی به طره چون سنبل

به بوی زلف،بنفشه به رنگ چهره سمن

همای جلوه و طاووس شکل وکبک خرام

تذرو زینت وطوطی مقال وفاخته فن

نشانه ی رخ و زلفت گل است و سنبل تر

نمونه ی خد وخطت شقایق است و دمن

چو غنچه ام برهانی ز روز دلتنگی

بخنده گر بگشایی بسان غنچه دهن

جو سرو اگر بخرامی بجانب گلزار

به خود فرو شود از رشک سنبلت سوسن

به باغ سرو سهی با وجود دلجویی

کشیده پای زرشک قد تو در دامن

نگر که یوسف گل را زشرم عارض تو

دریده است زلیخای باد پیراهن

مرا زگوی و زجوگان همین تمام که یار

دلم بخست بچوگان زلف وگوی ذقن

گیاه ولاله دمد دم بدم چو فصل بهار

بر آستان تو هردم زاب دیده من

چو جان درازی سرو تو از خدا خواهم

روم به قبله ی حاجت روای اهل زمن

بخوابگاه شهادت مآب مشهد طوس

شهید خاک خراسان قتیل ظلم و فتن

رضای مرتضوی منزلت که خاک درش

روا بود که بود توتیای چشم پرن

ز بوی تربت پاکش اویس زنده شود

نسیم اگر برساند شمیم او به قرن

به آب روی شریفش جواز اهل حجاز

بخانه کوی نظیفش یمین اهل یمن

به برزنی که در آن روضه ی مقدس تست

بهشت برنزند با سواد آن برزن

فراز قبه ی او نسر طایر از بپرد

بریزدش ز حیا پر شهپر از پر غن

همای سدره نشین را بر آستانه اوست

چو طایران حرم طوق طوع در گردن

هنوز شام چو عباسیان سیه پوش است

که هم از دوده عباس یافت درد و حزن

بسوخت زانش جانسوز دوده عباس

زجوش سینه او آفتاب را جوشن

عنب بزهر بر آموده داد مامونش

چنانکه سونش الماس داد زن به حسن

مدار امن و امان را بزهر قاتل کشت

تو خود بگوی که مامون کجا برد مأمن

عفونت عنب زهرناک در جگرش

چنان گرفت که شد زهره، زهره اش در تن

شفق به خون عنب گون بشست عارض خویش

از آن عنب که بدان زهرناب گشته عَفَن

هنوز خون جگر در درونه عنب است

چنانکه در حلبی آبگینه دُردیِ دَن

چو زان عنب رخ عنابیش عنبگون شد

عنب بریخت جو عناب خون دل ز بدن

از آن دو دانه عنب با سرشک عنّابی

هنوز زهره چو زهرا همی کند شیون

گرش نه لطف و جوانمردی و کرم بودی

به یک مقام نگشتی مقیم با دشمن

ایا مقیم مقام تو طایر جبروت

ایا به خاک درت چشم روشنان روشن

مقیم خاک خراسان شدی به درد و فراق

جو با تأسف یوسف مقیم بیت حزن

اگر چه از جهت اتفاق، اهل نفاق

به غدر بر تو برون آمدی چه مرد و چه زن

امیر قافله تنها چرا زند خرگاه

شریف مکه به غربت چرا کند مسکن

به سوک قتل تو بر نیل زد بنفشه کلاه

به داغ مرگ تو در خون گرفت لاله کفن

تو از بلاد عرب مسکن از دیار عجم

تو از حجاز و خراسان ترا بود مدفن

به هفت حج و به هفتاد حج برابر کرد

زیارت تو رسول از کرامت ذوالمن

به کعبه تو همه عمره کرده اهل صفا

چو حاجیان به مشاعر توجهی متقن

بر آفتاب جمال تو آن شرف دارد

که بر کواکب رخشنده آفتاب علن

به آفتاب چه نسبت کنم جمال تو را

که آفتاب ترا ذره ای است از روزن

ز مرقد تو بهشت برین یکی منظر

ز روضه تو ریاض جنان یکی گلشن

به کشتزار تو جوزا جوی است از مزرع

به باغ سنبله ات خوشه ای است از خرمن

نثار مرقد پاک بزرگوار ترا

گرفته هفت طبق آسمان ز دُرّ عدن

به بوی آنکه بیاید ز مشهدت بویی

صبا به خاک خراسان همی برد ممکن

سزا بود که ضیافت کند به صد اعزاز

رسول وادی ایمن ترا به سلوی و من

چنانکه باد صبا صحت آورد ؛ ببرد

لب مسیح مقال تو لکنتِ الکن

منم که درس ثنای تو میکنم تکرار

به صبح وشام و به روز و شب به سِرّ و عَلَن

به شیر مدحت تو چون شود لبم شیرین

زجویبار جنانم دهند شهد و لبن

به خاک روضه ی پاک تو آرزومندم

چو خاک تشنه به باران وتن به خاک وطن

بود که بار دگر سر بر آستان نیاز

به خاکبوس درت مفتخر شود لب من

نمیرسد به ثنای تو ذهن ابن حسام

مگر ثنای تو حسان کند بوجه حَسَن

اگر چه جوهری درج لولو سخنم

به قدر تو نتواند بلی گهر سفتن

منم که طوطی طبعم نمیدهد در باغ

مجال، بلبل خوش نغمه را به گاه سخن

طراوت سخن آبدار شیرینم شکست

شکست دُرّ ثمین را رواج و قدر و ثمن

چو من همای بلند آشیان سلطانم

مرا چه باک ز فریاد زاغ و بانگ زغن

ز بس که باغ سخن طبع من معطر کرد

ز من برند ریاحین سخنوران ز من

چو ما حواله به کوچیم و بر گذر چاه است

ز چاه بر نتوان آمدن مگر به رسن

من اعتصام بحبل المتین از آن دارم

که رشته ای است مسلسل زابتدای فطن

 
 
 
عنصری

فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن

بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن

چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من

روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن

بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

خدای داند بهتر که چیست در دل من

ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن

چو مهربانان در پیش من نهادی دل

نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن

همی ندانست این دل که دل سپردن تو

[...]

ازرقی هروی

ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن

هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن

چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا

چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن

گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۵۳ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
قطران تبریزی

هوا همی بنکارد بحله روی چمن

صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن

سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم

بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن

زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست

[...]

مشاهدهٔ ۱۸ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن

کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن

چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند

چو یادم آید از دوستان و اهل وطن

سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۴۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه