گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابن عماد

گو ای مه آسمان خوبی

وی گلبن بوستان خوبی

آب رخ تو سمن ندارد

سروی چو قدت چمن ندارد

دل خستۀ چشم نیم‌مستت

جان والۀ لعل می‌پرستت

هرچند که سرو سرفرازد

در باغ به قامت تو نازد

با لعل تو غنچه گر زند دم

بادش بدرد دهن به یک دم

یارب که جهان به کام بادت

اقبال چو من غلام بادت

عمری‌ست که با غمت قرینم

با غصه و درد هم‌نشینم

افتاد دلم به دام عشقت

بی‌هوش شدم ز جام عشقت

مرغ دل من گرفت الفت

با دانۀ خال و دام زلفت

از عشق تو ای بت دلارام

یک لحظه نگیردم دل آرام

بی تو سر بوستان ندارم

برگ گل و گلستان ندارم

دارم ز غمت دلی بر آتش

چون طرۀ سرکشت مشوش

تا دل ز من شکسته بردی

جانم به غم و بلا سپردی

ورد من خسته‌دل شب و روز

این است ز عشقت ای دل‌افروز