گنجور

 
ابن عماد

کای دل شده مبتلای عشقت

تا چند کشم بلای عشقت

بیگانه شود ز خویش چون من

هر کاو شود آشنای عشقت

جان و دل و عقل و دین به یک بار

درباختم از برای عشقت

بلبل صفت از هزار دستان

هر لحظه زنم نوای عشقت

چون صبح ز مهر می‌زند دم

تا یافت دلم صفای عشقت

اسرار حقیقت آشکار است

در جام جهان‌نمای عشقت

گر سر برود به خاک پایت

از سر نرود هوای عشقت

شد ابن عماد مست و مدهوش

از جام طرب‌فزای عشقت