گنجور

 
ابن عماد

گو آنکه ترا انیس جان است

کام دل و راحت روان است

در چشم تو نیست جز خیالش

مقصود تو نیست جز وصالش

سرمایۀ راحت دلت اوست

پیرایۀ بخت مقبلت اوست

شد زنده به مهر او روانت

معمور ازوست ملک جانت

از بادۀ شوق او شدی مست

دادی به هوای او دل از دست

جان تو ز عشق او بقا یافت

چون صبح ز مهر او صفا یافت

آیینۀ حسن او دل تست

عشقش ز دو کون حاصل تست

معراج حقیقت است عشقش

منهاج طریقت است عشقش

گر کرد مدام غم اسیرت

گشت از ره لطف دستگیرت

درد تو به وصل خود دواکرد

کام تو ز لعل خود دواکرد

بعد از دعوات روح‌پرور

چون بوی گل و نسیم عنبر

می‌گویدت از طریق یاری

کای ره‌رو راه دوستداری