گنجور

 
ابن عماد

چون یافت نسیم بی‌شکیبش

شد باز به سوی دل‌فریبش

در سایه آن نگار دل‌خواه

شد ز آمدن نسیم آگاه

او را سوی بزم خویشتن خواند

نزدیک خودش به ناز بنشاند

چون غنچه شد از نسیم خندان

بگشاد عقیق گوهرافشان

از باد به بس کرشمه و ناز

پرسید که ای رسول دم‌ساز

آن عاشق دردمند چون است

وآن بی‌دل مستمند چون است

در غصه هجر حال او چیست

در قصۀ شوق محرمش کیست

زو باد چو این حدیث بشنید

از روی ادب زمین ببوسید

گفت آنکه اسیر محنت تست

بی‌خود ز می محبت تست

از مژدۀ وصل گشت دلشاد

وز بند و بلا و غم شد آزاد

لیکن چو حدیث صبر بشنید

چون زلف تو بی‌قرار گردید

شد در غم هجر و درد دوری

شوریده ز تلخی صبوری

این قصه چو آن بت دل‌آویز

بشنید به باد گفت برخیز

بشتاب و به سوی او گذر کن

وز آمدن منش خبرکن