گنجور

 
ابن عماد

گو ای شده مست بادۀ عشق

فرهادصفت فتادۀ عشق

خوش باش و مشو ز وصل نومید

در هجر کسی نماند جاوید

اندوه زمانه را بقا نیست

هر درد که هست بی دوا نیست

در پای فراق اگر شدی پست

آمد گه آنکه گیرمت دست

بسیار جفا کشیدی از من

یک روز وفا ندیدی از من

هستند مرا بسی هوادار

لیکن چو تو نیست کس وفادار

چندان‌که به جورت آزمودم

بدمهری و سرکشی نمودم

از من همه تندی و جفا بود

از تو همه یاری و وفابود

سهل است جفا و جور دلدار

گر زانکه بود امید دیدار

در قول کسی که صادق آید

در راه وفا موافق آید

با او ز ره وفا و یاری

شاید که کنند دوستداری

چون داد نسیم صبحگاهی

بر صدق حدیث تو گواهی

ما نیز به وصل سر درآریم

وز پای تو خار غم برآریم

چون هست وصال ما مرادت

یک روز ز مطلع سعادت