گنجور

 
ابن عماد

در حال که این حدیث دل‌سوز

بشنید ز باد آن دل‌افروز

در وی دم باد صبح اثر کرد

ناز از سر و کین ز دل به در کرد

آمد به طریق مهربانی

یاقوت لبش به درفشانی

گفت ای دم تو انیس جانها

وی بوی تو راحت روانها

گفتی سخنان مشفقانه

زد پند تو تیر بر نشانه

لیکن ره عشق بی‌خطر نیست

هر دل‌شده مرد این سفر نیست

آن را که وصال یار باید

گر جور کشد ز یار شاید

عاشق که نه بردبار باشد

با عاشقی‌اش چه کار باشد

گنجی است وصال ما و بی‌رنج

کس را نشود میسر این گنج

آن گنج برد که رنج برده‌است

آن نوش خورد که نیش خورده‌است

عیبم چه کنی به تندخویی

کاین است طریق خوب‌رویی

خوبان زمانه را همیشه

بودست جفا و جور پیشه

بردند همیشه عشق‌بازان

بیداد و ستم ز دل‌نوازان

رسم است بتان سیم‌تن را

کاشفته‌دلان ممتحن را

اول به جفا بیازمایند

وآنگه ز در وفا درآیند

من هم به جفاش آزمودم

کردم ستم و غمش فزودم

در راه طلب چو این هوادار

ثابت‌قدم آمد و وفادار

زین پیش اگر به کینه‌جویی

گفتم سخنی ز تندخویی

اکنون ز سر جفا گذشتم

طومار فراق درنوشتم

برخیز اگر چه ناتوانی

جهدی بنمای تا توانی

چون بست به وصل ما امیدی

از وصل منش ببر نویدی