گنجور

 
ابن عماد

چون دید صبا که آن دل‌آزار

بگشود در جفا دگر بار

شد دور ز راه دوستداری

بیگانه شد از طریق یاری

بر عادت بی‌وفایی خویش

آیین جفا گرفت در پیش

آمد سوی آن ستم‌کشیده

گفت آنچه شنیده بود و دیده

چون دید که زار و بی‌قرار است

آشفته چو زلف آن نگاراست

گفت از ره پند و چاره‌سازی

آن دل‌شده را به دلنوازی

کای کشتۀ تیغ بی‌قراری

سرگشتۀ راه دوستداری

هش‌دار که عاشقی چنین است

دایم دل عاشقان حزین است

عشاق همیشه زار باشند

محنت‌زده و نزار باشند

آخر نشنیده‌ای که مجنون

بود از غم عشق زار و محزون

وامق ز فراق روی عذرا

می‌کشت به تیغ غصه خود را

افتادۀ عشق بود فرهاد

کز کوه بدان صفت درافتاد

در هجر صبور باش یک‌چند

کز صبر گشاده گردد این بند

صبر است کلید گنج مقصود

از صبر به کام دل رسی زود

چون یار سر وفا ندارد

کاری به جز از جفا ندارد

آشفته‌دلان بی‌نوا را

با یار چه چاره جز مدارا

آنجا که ملاحت و جمال است

گر می‌طلبی وفا محال است

فریاد ز جور دل‌ربایان

وز دست جفای بی‌وفایان

شوخ‌اند و ستمگر و جفاکار

عاشق‌کش و سرکش ودل‌آزار

تندی‌ست کمینه کار ایشان

جور است همه شعار ایشان

عشاق گر از نیاز گویند

ایشان ز مقام ناز گویند

گر تو مکنی به جز وفا هیچ

ایشان نکنند جز جفا هیچ

در قصد دل شکستگانند

در بند هلاک خستگانند

دایم به فریب نرگس مست

عقل و دل و دین برند از دست

جمعی که نهند دل بر ایشان

باشند همیشه دل‌پریشان

با او چو نسیم صبحدم گفت

این قصه چو جان خود برآشفت

خوناب جگر ز دیده بگشاد

از روی نیاز گفت با باد

کای راحت جان دردمندان

وی هم‌نفس نیازمندان

چون حکم قضای آسمانی

دور است ز راه کاردانی

با حکم قضا چه چاره سازم

با نقش فلک چه مهره بازم

با عشق خرد کجا برآید

با مهر ستاره کی نماید

زین غصه به جان رسید کارم

معذورم اگر فغان برآرم

فریاد ز دست عشق فریاد

کو خاک مرا به باد برداد

چون عشق به اختیار من نیست

جز سوز و گداز کار من نیست

عشق آمد و برد هوشم از دل

از پند توام کنون چه حاصل

با من سخن تو در نگیرد

پند تو دلم کجا پذیرد

هرچند که آن نگار سرمست

از حال منش فراغتی هست

شرح غم هجر آن ز من پرس

احوال فراق جان ز من پرس

مردم ز غم فراق برخیز

در طرۀ مشکبارش آویز

حالم همه مو به مو بیان کن

راز من خسته‌دل عیان کن