گنجور

 
ابن عماد

چون باد نسیم نوبهاری

دید آن همه عجز بی‌قراری

دانست که نیست احتمالش

دل سوخت بران شکسته حالش

آمد سوی آن نگار بدعهد

بگزارد پیام او به صد جهد

گفتش به طریق نکته‌دانی

کای وصل تو اصل زندگانی

چون خسته و تشنه در بیابان

جان داد چه سودش آب حیوان

رحم آر برین شکسته‌خاطر

گر فرقت تست خسته خاطر

اکنون بچشان می وصال

شوامروز نظر فکن به حالش

فردا که ز فرقتت بمیرد

وصل تو کجاش دست گیرد

فرهاد چو داد جان شیرین

سودش نکند لبان شیرین

باز از سر ناز و کینه‌جویی

گفتش به طریق تندخویی

کای باد نگفتمت که دیگر

پیرامن آن دیار مگذر

اندیشه نمی‌کنی که ناگاه

یک روز برانمت ز درگاه

این بی‌ادبی نمودنت بس

این گفتن و این شنودنت بس

دیگر مرو ای نسیم پیشش

بگذار به حال زار خویشش

لیک ار گذری فتد به سویش

گر زنده بود ز من بگویش