گو ای شده از ره خرد دور
گشته به هوای خویش مغرور
پیداست ز نامه و پیامت
کافتادهای از ره سلامت
گر هست هوای مات در سر
بادت به کف است و خاک بر سر
گرد سر کوی ما چه گردی
بنشین که نه مرد این نبردی
گر باد شوی نیابیام گرد
بیهوده مکوب آهن سرد
کس را نرسد به وصل ما دست
کی ذره به آفتاب پیوست
مقصود تو مقصدیست بس دور
عاقل شود از چنین هوس دور
کس عکس جمال ماندیدهاست
کس نقش خیال ما ندیدهاست
مهر رخ ما ز دل به در کن
وز غمزۀ مست ما حذر کن
چون نیست حدیث عشق بازی
بگذار حدیث عشقبازی
شاخی منشان که آخر کار
جز خون دلت نیاورد بار
گر تو ز خیال باطل خویش
در جستن حل مشکل خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.