گنجور

 
ابن عماد

زو باز چو باد نوبهاری

بشنید همان فغان و زاری

دانست که دردمند عشق است

سرگشته و پای‌بند عشق است

شد سوی حریم آن حرم باز

بوسید زمین ز روی اعزاز

در چاره گری چونانکه دانست

جهدی بنمود تا توانست

یک شمه ز حال او بیان کرد

راز دل زار او عیان کرد

چون آن مه مهربان دگر بار

بشنید پیام آن دل افگار

از باد چو زلف خود برآشفت

بازش به طریق سرکشی گفت

کای حیله‌کن فسادپرداز

این چیست که باز کردی آغاز

این بیهده‌گوی بی‌خرد کیست

مقصود از این حکایتش چیست

تا چند سخن ز عشق راند

هردم ورقی ز عشق خواند

او را چه محل که عشق بازد

یا در ره عشق سر فرازد

از نامه و نام او حذر کن

آغاز حکایتی دگر کن

زنهار که یاد او مکن هیچ

من‌بعد مگوی زین سخن هیچ

ور زانکه به غیر اختیارت

افتد گذری بر آن دیارت