گنجور

 
ابن عماد

گو ای شده از ره خرد دور

گشته به هوای خویش مغرور

پیداست ز نامه و پیامت

کافتاده‌ای از ره سلامت

گر هست هوای مات در سر

بادت به کف است و خاک بر سر

گرد سر کوی ما چه گردی

بنشین که نه مرد این نبردی

گر باد شوی نیابی‌ام گرد

بیهوده مکوب آهن سرد

کس را نرسد به وصل ما دست

کی ذره به آفتاب پیوست

مقصود تو مقصدی‌ست بس دور

عاقل شود از چنین هوس دور

کس عکس جمال ماندیده‌است

کس نقش خیال ما ندیده‌است

مهر رخ ما ز دل به در کن

وز غمزۀ مست ما حذر کن

چون نیست حدیث عشق بازی

بگذار حدیث عشق‌بازی

شاخی منشان که آخر کار

جز خون دلت نیاورد بار

گر تو ز خیال باطل خویش

در جستن حل مشکل خویش