گنجور

 
ابن عماد

دردا که دلم اسیر غم شد

اندوه فزود و صبر کم شد

پشتم چو کمان ابروی تو

از بار غم فراق خم شد

مسکین دل مستمند زارم

دور از تو ندیم هر ندم شد

هم خستۀ غصۀ بلا گشت

هم کشتۀ محنت و الم شد

چون طبل نهان زند کسی کاو

در عالم عاشقی علم شد

کارم همه صبر و بردباری‌ست

تا شیوۀ تو همه ستم شد

بر ابن عماد رحمتی کن

کز دست تو پای‌مال غم شد