گنجور

 
جامی

لیلی چو ز داغ مرگ مجنون

چون لاله نشست غرقه در خون

شد عرصه دهر بر دلش تنگ

زد ساغر عیش خویش بر سنگ

افتاد در آن کشاکش درد

از راحت خواب و لذت خورد

تابنده مهش ز تاب خود رفت

نورسته گلش ز آب خود رفت

دل را به درون چو غنچه خون کرد

گلگونه ز اشک لاله گون کرد

بی وسمه گذاشت ابروان را

بی شانه کمند گیسوان را

وآخر که تبش به تن درآمد

تاراج گل و سمن درآمد

تب کرد به قصد جانش آهنگ

نگذاشت به رخ ز صحتش رنگ

آمد به کمانی از خدنگی

زد سرخ گلش به زرد رنگی

دینار جمال وی درم شد

نقش درمش نفیر غم شد

تبخاله نهاد بر دلش خال

شد بر ساقش گشاده خلخال

بر بالش نالشش سرآمد

بستر بر وی چو نشتر آمد

بودش بدن ضعیف لاغر

یک رشته ز تار و پود بستر

نیلی گل غم ز باغ او رست

شد رونق سرو و ارغوان سست

بار دل درد پرور او

خم داد قد صنوبر او

آگه چو شدند همدمانش

در خلوت راز محرمانش

کز مردن آن غریب مهجور

بر بستر غم فتاد رنجور

بستند میان به چاره سازیش

گفتند همه به دلنوازیش

کای گلبن باغ کامرانی

وای سرو ریاض زندگانی

دباچه دفتر صباحت

عنوان صحیفه ملاحت

کار تو ره وفا سپردن

در شیوه مهر پا فشردن

آن روز که زنده بود مجنون

زین رنجکده نرفته بیرون

می رفت به جان ره وفایت

نگرفته کسی دگر به جایت

خوش بود وفا سپردن از تو

در مهر قدم فشردن از تو

زیرا که ز مهر مهر زاید

وآیین وفا وفا فزاید

وامروز که رخت بست ازین کوی

وآورد به عالم دگر روی

این مهر و وفا چه سود دارد

وین محنت تو چه راحت آرد

با مرده مزی به سوگواری

کس زنده نشد به سوگواری

زین وسوسه خویش را تهی کن

زین غم دل ریش را تهی کن

بر باد هوا مده جوانیت

مگذر ز صفای زندگانیت

بشنید چو گفت و گوی ایشان

بگشاد نظر به سوی ایشان

کای بی خبران ز آتش من

وز داغ دل بلاکش من

زین شمع سخن که می فروزید

صد باره دل مرا مسوزید

من سوخته فراغ یارم

با سوختن دگر چه کارم

من زنده به بوی قیس بودم

تا قصه مرگ او شنودم

بیزار شدم ز زندگانی

بیگانه ز راحت جوانی

زو بود به باغ عمر برگم

وامروز برای اوست مرگم

زین غم که برآتشم نشانده ست

جز مرگ خلاصیی نمانده ست

وصلش کاینجام دست ازان بست

باشد که در آن جهان دهد دست

خوش آنکه ز غم خلاص گردم

با دوست حریف خاص گردم

با او باشم به کامرانی

در عشرتگاه جاودانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode