گنجور

 
ابن عماد

چون باد صبا از آن غم‌اندوز

این قصه شنید از سر سوز

برخاست ز راه دل‌نوازی

دربست میان به چاره‌سازی

نگرفت دمی قرار و آرام

شد سوی دیار آن دلارام

عزم سر کوی آن صنم کرد

آهنگ حریم آن حرم کرد

چون بود ز محرمان آن ماه

دادند درون پرده‌اش راه

چون شد بر آن نگار مهوش

بگذارد پیام آن بلاکش

در حال که آن بت پری‌رخ

زان پیک خجسته‌فال فرخ

بشنید پیام و نامه‌اش دید

چون نامه سر از وفا بپیچید

چون طرۀ خود به هم برآمد

شد تند و به سرکشی درآمد

صد گونه خطاب کرد بنیاد

وز روی عتاب گفت با باد

کای گمره هرزه‌گرد زنهار

دم درکش و این حدیث بگزار

گر بی‌خردی حکایتی گفت

آن را نتوان روی پذیرفت

آن بیهده‌گوی را مبر نام

وز ماش نه نامه بر نه پیغام

بنشین و مگو دگر ز هر در

زین گونه پیامها میاور

ور زانک گذر فتد به سویش

گر زنده بود ز من بگویش