گنجور

 
حکیم نزاری

ای چشم مرا تو روشنایی

برخیز و بیا دمی کجایی

ما بی تو به کام دشمنانیم

شاید که به دوستان بشایی

پیغام به ما نمیفرستی

دیدار به ما نمی نمایی

هیهات اگر به رسم معهود

ناگاه شبی ز در درایی

بر پای تو سر نهم به عزّت

وز دیده کنم صدف گشایی

در غمزه ی چشم چون غزالت

آغاز کنم غزل سرایی

آتش فکنم ز آب دهقان

در خرمن زهد و پارسایی

با روی نکو نکو نباشد

بیگانه شدن ز آشنایی

مگذار که با نزاریِ زار

نامت برود به بی وفایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode