گنجور

 
بلند اقبال

بس که ای زلف عنبرین موئی

عنبر افشان وعنبرین بوئی

گفتمت مشک چین خطا گفتم

که تو صد مشک چین به هر موئی

درشکنجی وپیچ وتاب مگر

عاشق آن بت جفاجوئی

از درازی شب زمستانی

وز سیاهی پر پرستوئی

حلقه حلقه شکن شکن خم خم

از بر دوش تا به زانوئی

زنخ یار گوئی از سیم است

توچوچوگان به پیش او گوئی

بی قراری به روی یار چرا

گرنه آشفته رخ اوئی

تا بسنجی وفا ومهر مرا

شده آونگ چون ترازوئی

لام برچهره می کشد هندو

شکل لا می توگر چه هندوئی

با وجودی که بوی مشک تو راست

بر دل ریش نوشداروئی

روزم از تیره شب سیاه تر است

زآنکه دایم حجاب آن روئی

هرکه در بند بیندت گوید

که چودزدان بسته باروئی

کرده ای جا به دوش یار مگر

مار ضحاک دوش جادوئی

آفتاب است زیر سایه تو

مر چو منشاه را ثنا گوئی

شیریزدان امیر اژدر در

شافع حشر خواجه قنبر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode