گنجور

 
بلند اقبال

ای که مغروری به جاه ومال خود

دل نسوزانی چرا بر حال خود

هست جاه ومال همچون چاه ومار

گفتمت از این الحذر ز آن الفرار

بر سرت این حد غرور از بهر چیست

در دلت این سان سرور از بهر چیست

کن برون از سر غرور خویش را

وزسرای دل سرور خویش را

روز وشب خو کن به درد ورنج و غم

همچو من میباش خاک هر قدم

خود گرفتم کآسمان شاهت کند

حکمران تا ماهی از ماهت کند

قیروان تا قیروان بخشدتورا

وآنچه می باشددر آن بخشد تورا

مشرق ومغرب تو را آرندباج

خاوران تا خاوران گیری خراج

خود زح لگیرم بود دهقان تو

مشتری گردد کمین دربان تو

بر درت مریخ باشد پاسبان

شمس در خوان توگرددقرص نان

زهره باشد مطرب ایوان تو

هم عطارد منشی دیوان تو

شب روی گردد قمر درکشورت

رخ بساید چرخ بر خاک درت

عاقبت بیرون رود جانت ز تن

عاقبت بر تن بپوشندت کفن

عاقبت مرگت کند ناگه هلاک

عاقبت دهرت عجین سازد به خاک

عاقبت پنهان نمایندت به گور

عاقبت گردی غذای مار ومور

ای بسا سال ومه وشام وسحر

بگذرد کز ما به جا نبوداثر

ای بسا تیر ودی وادیبهشت

درجهان آید که ما باشیم خشت

ای که ناچار آخر کارت فناست

این همه بر سرغرورت کی رواست