گنجور

 
بلند اقبال

بود تحفه ای از خدا میهمان

چودر پیشت آید بشوشادمان

گرامیش دار ار چه کافر بود

که این گفته گفت پیمبر بود

تو را باشد از خرج مهمان چه بیم

که رزقش بود با خدای کریم

مهیا نما از برایش طعام

ز لطف خود او را بکن شادکام

ز هر نعمت تازه در پیش آر

به پیشش شواز مهر خدمتگذار

چو جان میهمان را بده جا به دل

به خدمت کن او را زخود منفعل

بر میهمان تندخوئی مکن

مشوترش رو تلخ گوئی مکن

به پهلوی وی شاد وخرم نشین

نه غمگین که اورا نمائی غمین

به خشروئی او را ز خودشاد کن

به شیرینی او را چو فرهاد کن

ز کس میهمان گر شود تنگدل

سزد خوانی او را اگر سنگدل

مگوپیش مهمان سخنهای زشت

که زشتان ندارند ره در بهشت

 
sunny dark_mode