گنجور

 
بلند اقبال

دلا حاجت خود بردوست بر

که مأیوسی آرد زجای دگر

روا نیست حاجت به کس بردنت

که باشد نکوتر از او مردنت

طمع را چه خوش باشدار سر بری

اگر نان نباشد به خوان خون خوری

بکن فرش از خاک اگر فرش نیست

کسی کو نشد فرشش از خاک کیست

نباشد اگر مرکب تندرو

که پا هست بی زحمتکاه وجو

نداری اگر سیم وزر نیست بیم

ز رخ ساز زر اشک خود گیر سیم

پی خوردن آبت ار کاسه نیست

تو را داده یزدان دوکف بهر چیست

گرت شانه نبود چه اندوه از آن

که انگشت از شانه دارد نشان

چراغ ار نباشد به شبهای تار

مخورغم که باشد چنین درمزار

نداری اگر خانه زر نگار

توانی به ویرانه گیری قرار

به بر گر نداری بتی مه جبین

برو با غم و درد شو همنشین