گنجور

 
بلند اقبال

من از زهدان گشته ام گر بری

مبادا که ظن بد از من بری

به من زاهدی گشته بی التفات

مرا کرده چون شاه شطرنج مات

یکی روز از من طلب کرد پول

چوممکن نشد بدهمش شد ملول

نه کم خواست تا ممکن آندم شود

چه نیکو بود گرطمع کم شود

چومأیوس گردیده رنجیده است

چرا بدنگوید که بد دیده است

هم اندرغیابم شده تلخ گو

هم اندرحضورم شود ترش رو

شنیدم که بدگوید از من همی

ز بدگوئی اوندارم غمی

به گفتش مرا نیست چون وچرا

که پاک از گناهان نمایدمرا

من ار خوبم ار بد سروکار من

بود با خداوندغفار من

کس ار بد ویا خوب کس را چه کار

که باشد بد وخوب با کردگار

چه باک ار بدم من که روز جزا

بدان را به نیکان ببخشد خدا