گنجور

 
بلند اقبال

یکی ریخت گندم به خاک زمین

بشدآبیارش به صبح و پسین

خویدی بشد سبز وپس خوشه کرد

خزان ناگهان آمد وگشت زرد

گرفتند داس از برای حصاد

بشدجمع و زوخرمنی اوفتاد

چوکوبنده خرمن آمد به کشت

نکوبیده یک خوشه بر جا نهشت

همی باد آمد به امر خدا

بشدکاه وگندم پس ازهم جدا

پس آن گندم افتاد در آسیا

شد از گردش سنگ چون توتیا

عجین گشت با آب وپس شد خمیر

شد ازمشت از بسکه بالا وزیر

از آن پس بشدجای او درتنور

بشد پخته ز آتش ز نزدیک ودور

برون از تنور آمد وگشت نان

غدای کسان گشت وگردید جان

عوالم که طی کرده گندم نگر

ز اسرار روی جهان شوخبر

بشد دانه گندم آخر چو جان

یقین برتر انسان بگردد از آن