گنجور

 
بلند اقبال

یکی روز و شب مست بود از مدام

چنین بود تا عمر او شد تمام

رفیقان نهادند او را به قبر

بر احوال او جمله گریان چو ابر

کز اعمال او چون شود کار او

که درگور گردد مددکار او

یکی از رفیقان به بالین وی

سوی قبر شد بهر تلقین وی

بگفتش کنند آنچه از تو سؤال

مبادا شوی مضطرب حال و لال

به پاسخ بگو با دو صد خوشدلی

علی علی علی علی

همان شب بیامد به خواب رفیق

ز شادی رخش سرخ‌تر از عقیق

بگفتش چه شد کار و بارت بگو

بگفتا که شد کار و بارم نکو

چوگفتم علی جای من شد بهشت

عذابی ندیدم ز اعمال زشت

به هر کس به هر حال و هر جا بلی

کس ار دادرس هست باشد علی

شها دادرس نیست غیر از تو کس

به داد من بینوا هم برس