گنجور

 
بلند اقبال

رفیقان که هستند پیش توجمع

چو پروانه هائی که بر دور شمع

همه در پی اخذ مال تواند

پی کندن پرو بال تواند

تو راکاسه بینند تا پر می است

بگویندت این از نژاد کی است

تو راکیسه دانند تا پر زر است

بگویندت این زاده قیصر است

گرت کاسه وکیسه خالی شود

به توحالت جمله حالی شود

به تو آنکه میگفت هستم غلام

تو را چون ببیند نگوید سلام

ندیده است گوئی تو را تاکنون

دلت را نماید ز غم غرق خون

گر از درد وغم جان سلامت کنی

نشینی و برخود ملامت کنی

پشیمان شوی بس ز کردار خود

ببینی چو بی مهری از یار خود

رفیقی اگر هست سیم وزر است

بجز سیم وزر جمله دردسر است

رهاند تو را از غم احتیاج

که بدهد به کارت زهر سر رواج