گنجور

 
بلند اقبال

دلی دارم به تنگی چون دل مور

غمین وخسته خوار و زار ورنجور

دو صد خروار غم جاکرده در او

ندارد گرچه جای یکسر مو

پریشان تر ز مشکین طره یار

ز غم بیمارتر از چشم دلدار

دلی دارم چو زلف یار بی تاب

چو ماهی غرقه در دریای خوناب

دلی آشفته دارم سخت پژمان

چومشکین طره جانان پریشان

دلی دارم در آتش چون سمندر

غم عالم دراوگردیده مضمر

دل است این یا گران کوهی ز فولاد

نصیبم از ازل یارب چه افتاد

نه یابم خود که دلیا لخت خون است

همی دانم که بی صبر وسکون است

مبادا هیچکس را اینچنین دل

مباداکار کس ز اینگونه مشکل

مبادا کس به درد دل گرفتار

ندانم چون کنم با این دل زار

می هستی چو اندرجام کردند

مرا یکلخت خون دلنام کردند

چه بودی گر نمیبودی به دنیا

نشانی از من بی دل چو عنقا

زحالمن خبر آن مرغ دارد

که دردام از چمن خود پا گذارد

نصیحت گوی را از من که گوید

کز این پس دفتر از پندم بشوید

چه داند آنکه در ساحل به خواب است

که چون است آنکه مستغرق در آب است

به عمر ویش روز خوش ندیدم

گلی از گلشن شادی نچیدم

بدم من صعوه ای بی بال و بی پر

بیاوردم برون از بیضه چون سر

دلم فارغ ز آسیب زمان بود

که بر شاخی بلندم آشیان بود

به سر می بردم اندر آشیانه

مهیا از برایم آب ودانه

پس ازچندی که آوردم پر وبال

اسیرم کرد شهبازی به چنگال

به باغ دل به امید وخیالی

نشاندم نوبتی تازه نهالی

به آب دیده او را پروریدم

به سالی چند رنجش را کشیدم

گهی میکردم از خاشاک پاکش

گهی با آب می شستم ز خاکش

نگاهش داشتم از باد وباران

که تا دی رفت و‌آمد نوبهاران

پس از آن صدمه ها ورنج بسیار

گه آن شد که آرد میوه ای بار

سمومی از قضا ناگه وزان شد

وز آن یکسر بهار اوخزان شد

عجب نقشی فلک ناگه برانگیخت

که شاخش خشک شد برگش فروریخت