گنجور

 
بلند اقبال

ز شهزاده دارم دلی پر ز درد

ندانی که بامن ز همت چه کرد

گمانم که او پور شاهنشه است

ز رسم بزرگی دلش آگه است

ندانستم او مرد سوداگر است

همی در پی اخذ سیم وزر است

ز شاهان اگر بهره ای داشتی

زر و سیم را خاک پنداشتی

به مدحش همی شعرها گفتمی

چه درها که در وصف او سفتمی

به انعام من آفرین هم نگفت

چه دروگهرها که دادم به مفت

سزاوار هر بیت من خانه ای است

که هر شعر من به ز دردانه ای است

ز بی مایگی در کجا کس خرد

به بازار کس در چرا پس برد

نه من شعر گفتم که گیرم زری

نرفتم پی زر گهی بر دری

از اوخواستم بهر خلقی علاج

که از ملک ویران نگیرد خراج

ملخ کشت مخلوق را جمله خورد

چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد