گنجور

 
بلند اقبال

روزی از بغداد از بهر شکار

سوی صحرا شد رشید نابکار

بهر صید افتاد اندر جستجو

رفته رفته تا به کوفه آمد او

ره فتاد او را به صحرای نجف

آهوی بسیار دید از هر طرف

آهوان کردند آهنگ گریز

تازیان رفتند اندر جست وخیز

از عقب تازی وآهو درجلو

این از آن اندر تک آن از این به دو

در زمینی مرتفع آن آهوان

رفته ایستادند آسوده در آن

تازیان از دور ایستادند نیز

اوفتادند از تک واز جست و خیز

تازیان را گویی آنجا پی برید

در تعجب شد رشید این را چو دید

گفتآیا این چه حال است این چه کار

شدعجب سری در اینجا آشکار

این زمین پاک باشد چه مکان

که محل امن گشته است وامان

وحش صحرا آورنداینجا پناه

می شود حیوان در اینجا دادخواه

می رود از یوز آهو درجلو

اندر اینجا قدرت رفتار و دو

این مکانی بس شریف است ای عجب

می کند حیوان نجات اینجا طلب

پیرمردی بس کهن از سن وسال

داشت منزل اندر آنجا با عیال

کس فرستاد وطلب کردش رشید

تا شودجویا ز سر آنچه دید

پیرمرد آمد بپرسیدند از او

کاین چه سر است از خبرداری بگو

شمه ای از این زمین واین مکان

بهر ما هستی گر آگه کن بیان

پیر گفتا باشد اندر این زمین

مرقد پاک امیر المؤمنین

شیر یزدان ابن عم مصطفی

شافع محشر علی مرتضی

دیه ام بس آشکارا معجزات

کز شنیدن عقل گردد محو ومات

زآن یکی گویم به من بدهید گوش

تا رود از سر شما را عقل وهوش

روزی اندر این زمین پر زنور

بودمی موسی صفت درکوه طور

گه زیارت می نمودم گه نماز

درکمال عجز از روی نیاز

ناگهان شیری شد از صحرا پدید

رعد آسا ناله از دل می کشید

رو به سوی مرقد آمد شیر و من

دست شستم از حیات خویشتن

دور از مرقد شدم از بیم جان

رفتم وگشتم به گودالی نهان

من بدودزدیده میکردم نظر

دیدمش زخمی بود بر فرق سر

شیر آمد تا که بر مرقد رسید

نعره ها از درد از دل می کشید

هم ز درد سر هم از اندوه دل

ناله کرد ونعره زد هی متصل

فرق می مالید بر مرقدهمی

پس طوافی کرد همچون آدمی

من بدو پیوسته میکردم نظر

زخم او دیدم به هم آورد سر

چون رشید از پیرمرد این را شنید

در برش چون مرغ بسمل دل طپید

شد پیاده ز اسب و کرد آبی طلب

پس وضو بگرفت و از روی ادب

رفت در آن بقعه با عجز ونیاز

هم زیارت کرد شه را هم نماز

گفت حاضر گلکش وبنا کنند

مسجدی بردور آن برپا کنند

مسجدی کردنند بردورش بنا

واین بنا در آن مکان شد ابتدا

چون به بغداد آمد آن بیدادگر

حبسش از سادات بد دو صد نفر

جمله را از قیدوبند آزاد کرد

خاطر غمگینشان را شاد کرد

خوف آن رو دلش راکرده آب

و این عمل از بیم شد نه ثواب

چون عضدالدوله آمد حکمران

ز آن بنا نه نام ماند ونه نشان

آن بنا را سر به سر ویران نمود

خازن از امرش خزائن را گشود

از پی تعمیر آنجا بی شمر

ریخت هی سیم وزر و در وگهر

هر کجا معمار وبنائی که بود

گفت آنها را بیاوردند زود

پس رواق وصحن وایوان ساختند

بارگاه و قبه آن ساختند

از عضدالدوله این آثار ماند

رخش طاعت را ز هر کس پیش راند

یا علی من هم ز پی دارم عدو

مرمرا هم وارهان از چنگ او

نیز بر دل هست زخمی هم مرا

هم بنه بر زخم دل مرهم مرا

ده بلنداقبال راهم ای امیر

از غم آزادی چو آن آهو و شیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode