گنجور

 
بلند اقبال

قدمن کاین سان خمیده است از خم ابروی توست

و این پریشان حالی من از غم گیسوی توست

این سیه بختی که دارم باشد از چشمان تو

واین گره هایی که درکار من است از موی توست

اینکه مغزم دائما دارد مرارت از زکام

ازحرارت نیست ازتأثیر عطر بوی توست

تو چو خورشیددرخشانی ومنحربا صفت

رو به هر سوئی که آری روی من هم سوی توست

کس نگیرد شیر را با چنگ هرگز اینکه تو

می زنی چنگم به دل از قوت بازوی توست

اینکه نور آمد سفید و اینکه ظلمت شد سیاه

این سیاه از موی تو گشت آن سفید از روی توست

کوثر و طوبی بود اسمی ز لعل و قدتو

و آن بهشتی را که می گویند گویا کوی توست

گشت رخسار تو ماه وشد دل من چون قصب

هست گیسوی تو چوگان و سر من گوی توست

می سزد خلق ار بلند اقبال خوانندش چو من

آنکه را هر همچوگیسوی تو بر زانوی توست