گنجور

 
بلند اقبال

در تصور ما که ما بینای روی دوستیم

دوست پیش ما وما درجستجوی دوستیم

از پریشان حالی است این حالت ونبود شگفت

و این چنین آشفته دل وآشفته موی دوستیم

برمشام ما نگردد بوی گلها کارگر

زآنکه دایم در زکام از عطر بوی دوستیم

دوست چون خورشید رخشان است وما حربا صفت

رو به هر سو کونماید روبه سوی دوستیم

ترک دل کردیم وترک جان وترک آرزو

زآنکه هر گام وهرره کامجوی دوستیم

گر چمن زنگاری از باران شود چون خط یار

ما چنین سرسبز وخرم زآب جوی دوستیم

صبح وظهر ومغربی زاهد کند ذکری وما

سال وماه وروز و شب درگفتگوی دوستیم

زآتش دوزخ حکایت کم کن ای واعظ که ما

عمر را پرورده سوزندخوی دوستیم

چون گدا برمال وهمچون تشنه بر آب زلال

در خیال یار واندر آرزوی دوستیم

باده ای ساقی مکن درجام بهر ما که ما

مست وبیخوداز می خم وسبوی دوستیم

چون بلنداقبال برافلاکشد هیهای ما

بسکه روز وشب همی درهای وهوی دوستیم