گنجور

 
بلند اقبال

نیارد سروهرگز میوه من چیزی عجب دیدم

به سروقامت دلبر ز شیرین لب رطب دیدم

ندیدم در رطب نه در شکر نه درعسل هرگز

من این شیرین وشهدی که درآن لعل لب دیدم

چنین حسنی که دارد پارسی گوترک شوخ من

نه از شهر عجم خیزد نه درملک عرب دیدم

سزد از وصل رخسارت گرم در راحت اندازی

که از درد وغم هجرت بسی رنج وتعب دیدم

زند گه چنگ در گوشت کندگه جای بر دوشت

مگر زلف توبدمست است کو را بی ادب دیدم

به رویت ماه اگر از روشنی گفتم مرنج از من

ندیدم خوب رویت را چو درتاریک شب دیدم

مگر دوش از شراب وصل جانان جرعه نوش آمد

بلنداقبال را امروز در وجد وطرب دیدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode