گنجور

 
بلند اقبال

دوش در مستی به زلف یار چنگی می زدم

مست بودم پنجه در چنگ پلنگی می زدم

می زدم بر سینه گاهی خنجر از ابروی او

گاهی از مژگان وی بر دل خدنگی می زدم

دیدم آن سیمین بدن دل سخت تر دارد ز سنگ

من هم از حسرت همی بر سینه سنگی می زدم

من در اول گر زکار عشق بودم باخبر

کی دم اندر پیش خلق از نام و ننگی می زدم

در اطاعت گر اشارت می شد ازجانان به من

یونس آسا گام در کام نهنگی می زدم

من همان رستم دلی هستم که دیدی بارها

خویش را در جنگ بر پور پشنگی می زدم

دوش مانند بلند اقبال بی دل تا به صبح

هی به سر از دست ترک شوخ وشنگی می زدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode