گنجور

 
بلند اقبال

دوش با خونین دل خود گفتگوئی داشتم

صوفی آسا تا سحرگه های و هوئی داشتم

گفتم ای آشفته دل دیشب نمی دیدم ترا

گفت جا در طره ی زنجیر موئی داشتم

گفتمش چون بود در آن طره احوالت بگفت

با همه آشفتگی حال نکوئی داشتم

گفتمش آن طره چوگان بود گوئی درنظر

گفت من هم پیش اوخود را چه گوئی داشتم

گفتمش هم سرکش وهم تند وهم بدخو شدی

گفت چندی خو به ترک تندخوئی داشتم

گفتمش آن آتشین خوهیچ لطفی با توداشت

گفت آری در بر او آبروئی داشتم

گفتم ای دل چون بلنداقبال اقبالت نشد

گفت چون هر لحظه در دل آرزوئی داشتم