گنجور

 
بلند اقبال

خبر گر از دل آشفته ما یار ما می شد

دلش راضی به آزار دل ما کی کجا می شد

دگر ما را چه دردی در جهان می بودی آن دلبر

به زخم ما اگر مرهم به درد ما دوا می شد

به ساحل کشتی ما را خدا آورد از دریا

وگرنه این هنر هرگز کجا از ناخدا می شد

به ما چندی است بی مهر است آن مه رو چه خوش بودی

اگر اندر میانمان باز هم صلح و صفا می شد

نخواهد شد خبر ازحال ما دلدار ما هرگز

بلی آگه شود گر عاشق و بی دل چو ما می شد

کجا شهزاده را باشد به دل غم از گدا زاده

خبر خوش از گدا می شد گدا گر پادشا می شد

نماندی آرزوئی در دلش دیگر در این عالم

بلند اقبال را ازوصلت ار حاجت روا می شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode