گنجور

 
بلند اقبال

تا به زلف تو دلم ملحق شد

این پریشانی از او مشتق شد

تومگر روی به مه بنمودی

که مه از نورجمالت شق شد

بت ما رفت به بتخانه مگر

که چنین بتکده بی رونق شد

دود آه دل ما شد به فلک

که چنین روی فلک ازرق شد

آنکه با عشق تواش نیست سری

درهمان روز ازل احمق شد

درمیان حق وباطل چه کند

آنکه جاهل به حد مرفق شد

ما نگیریم قرار اندر نار

زآنکه ما را دل وجان زیبق شد

کسی از عشق بلند اقبال است

که شب وروز دلش با حق شد