گنجور

 
بیدل دهلوی

دل از دم محبت، چندین فتور دارد

این باده سخت تند است بر شیشه زور دارد

نامحرم قضایی شوخی مکن درین دشت

کان برق بر سیاهی چشمی ز دور دارد

با انحراف هر وضع ننگ تجاهلی هست

چشم تغافل انشا تقلید کور دارد

همسنگ خامکاران مپسند پختگان را

الماس معدن ما شر‌م از بلور دارد

عاشق به عزم مقصد محتاج راهبر نیست

پروانه در ته بال مکتوب نور دارد

گر از خم‌ کلاه است عرض جلال شاهان

گرد شکست ما هم عجز غیور دارد

گر مرد احتیاطی از خود مباش غافل

طوفان به هر مسامت چندین تنور دارد

تلخ است عیش امروز ازگفتگوی فردا

در خانه‌ای که ماییم همسایه شور دارد

ناقابل تواضع مگذر ز بزم احباب

آه از کسی‌ که زین آب بی‌پل عبور دارد

ننگ است وهم تمثال در جلوه‌گاه تحقیق

مشاطه به‌کزین بزم آیینه دور دارد

از خود برآمدن نیز درکیش اهل تسلیم

هرچند سرکشی نیست وضع غرور دارد

بیدل‌ کمال هر چیز بر جوهر است موقوف

جایی‌ که من نباشم غربت قصور دارد